|
بیرجندکده
فرهنگی.تاریخی.هنری.ادبی.طنز.اجتماعی..خلاصه همه چی..
دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : ]چمبلوسکی
در غم عشق هر چه کشیدی کم است مُــــو چه گـــــویُم که دلمُــو پر زِ غم است عَــــاشقی راهی است که پایانی ندَاره دل مُــــو ز غصـــه غمخــــــــواری نِــــــدَارِه زِ او سَــــــالو عَـــــاشقُو ایــــــرِه بِگُــفتن کــــه بایــــد دِ وجود خُــو عشق رِ مِـکُفتَن کـــــه دِگِـــه قلبینــــا زِ غصــــه اَنِـــــمیره دِگــــــه اشــــــک از چِــــشُونینــا اَنِــــــریزه دُ پِشخُـــــو فِک نِکُـــو عشق قَاتِل جُونِه خـــــدا دوُنِـــه قلب عَـــــاشق از بـــــهترونه مُــــــو نِـــگُوم عَـــاشق نِشِی ای جَوُونُو کــــه قــــلب بـی عشق سر مِزَرِه وَر بیَابُو از اوُ روزُو کــــــه عشقُـــــو سرسری شد قـــــلب اَدَم سیــــاه همچـــو سَـــری شـد هَمُـــــــو دم کـــــه عَــــــاشق شد دل تو شـــــدی تـــــا لنـــــگ شُو از خُـــو پریشُو بیــــــ بَابُو کُنُم تورِ نصیحـت یَه نَموسکی کـه قلب خُور نِکُو بُر هر که پیست اسکی مُــــــو از فـــراق یــــــــــــار دیوونه گشتُم تـــــــو رو ایـــــزد از او گویِی که بر بِگَشتُم
دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, :: 19:17 :: نويسنده : ]چمبلوسکی
ای جـــــــوان این نصیحـــــــت از مـــــن بـدار ایـــــن نصیحـــــت را در ذهنـــــــــت گــــــــزار تا جــــوانی،می تــــوانی،بــــر ماشیــن بتاز تیکاف بکش،دستی بکش،بر این کارها بناز بــــزن دنـــــده معـــکوس و بکش دستـی را بـــگذار پــــشت سر تـــــو هر گشتــــــی را در مـــــاشیــــن تـــو هــر دم آهنگ گــــــذار بــــاز هم ایــــــن نصیــحت را از مــن بـــــدار چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : ]چمبلوسکی
به سلامتی اونی که من و بخندونه حتی وقتی که نمی خوام لبخند بزنم.... به سلامتی اونی که سر کلاس تیکه میندازه تا چه ها بخندن ولی خودش تا آخر زنگ دم در وای میسته.... به سلامتی اونی که شب امتحان تا صبح بیداره ولی آخر کتاب و تمام نمیکنه و میگه خدا بزرگه..... به سلامتی اونی که سر جلسه امتحان تقلب میرسونه و زکات علمش و میده.... به سلامتی اونی که با معلم و استادش سر هر چیزی کل کل میکنه.... به سلامتی اونی که سر جلسه امتحان به جای جواب دادن به سوالا خمیازه میکشه و چرت میزنه.... به سلامتی اونی که وقتی تجدیدی میاره یا میفته میگه این قانون پایستگی درس و واحده و نه پاس میشه و نه از بین میره و فقط از سالی به سال دیگه یا از ترمی به ترم دیگه منتقل میشه.... کلا برای سلامتی آدمای اهل حال و صفا یه صلوات بلند ....
دو شنبه 10 آبان 1392برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : ]چمبلوسکی
...............داستان عشق میر چمبلوسکی پنجم................ صبح زود بود و هوا نمناک و کمی سرد.میرچمبلوسکی پنجم برای رفتن به مکتب خونه بیدار شد،چون دیر از خواب بیدار شده بود ناشتا از خونه زد بیرون.از اونجایی که بچه ی بازیگوش و سربه هوایی بود همیشه دیر به مکتب میرسید و همیشه تنبیه میشد.علاوه بر این همیشه تو امتحانا رد میشد، به خاطر همین سن و هیکلش دو برابر بقیه بچه ها بود البته از همون بچگی دورشت هیکل بود ولی دیگه نمیشد بهش گفت بچه بلکه یه مرد کامل شده بود... خلاصه تو راه رفتن به مکتب بود که یهو چِشوُن خوُر وَکِشید. بــــــــــــــــله...!!! آقا جفت خودش و پیدا کرد و تو یه نگاه عاشقش شد. یهو اونو شاهزاده رویاهاش تصور کرد و یک دل نه صد دل بهش دل بست، دیگه چشاش دو دو میزد و یادش رفته بود که داشت می رفت مکتب... میر چمبلوسکی کم کم ونم نم خودشو به دخترک نزدیک کرد و سر صحبت و باهاش واکرد و دید آره خود خودشه...!!!!!!!!!!!!!!!! میرچمبلوسکی رفت پیش پدرش و قضیه رو باهاش در میون گذاشت...پدرش که خسته بود از روی بی حوصلگی گفت: بگو بَابوُ چِه از سَرتُ بِخوُردِه که ایدَم عَاشِق شِدی و گشتی همچو مُرده بیا بَابوُ گَـلِه کوُ این دخترُوک رِ که تو بِخِی برد آبروی چَمبِلُوسک رِ برو تَنبُو خُو بَالا کِش که هَستِه دَلَنگوُ برو مَخُور از این اَخُور چِنین گوُ وقتی میرچمبلوسکی دید از باباش آبی گرم نمیشه رفت سراغ مادرش... میرچمبلوسکی رفت به سوی مادر خویش گفت : نَنِه چرا مُورِ رنج دهی از این بیش بِرُو اِمشوُ بُرِیمُو وَر خواستگَاری اگه تو بَچُوکِ خوُرِ دوست دَاری ترخ نساءِ مادر بِگُفتا: ای بچه خلِوُک تو رِ مُو دوست دَارُم اَندَازِی سوسک زِمِیُون این همه دُختَرُونِ خوشکل یِکِه رِ کُو نِشوُ که نِدَاشتِه بَاشِه مُشکِل
میر چمبلوسکی زِ شادی جُفتَکی زد لَمبُوسُو خُور باد کرد و پُشتَکی زد بُگُفت: نَنِه شَوُم به قربُونِ نِگاتوُ به قربون دو چَشُونِ سیاتوُ دخترِ هُمسَایِه رِ عَاشِق شُدُم مُو به خُشکِلیِ او نِدیدُم دِ سِتَارِه شُو بُگُفت نَنِه :بِروُ تَنبوُ خُور به پا کُو برو خر رِ بیار و مُور سوارکُو به آداب و رسمات زَمُونه بِرِم بُرِیتوُ خواستگاری، عَاقِلُونِه
خلاصه مادر میر چمبلوسکی پس از دیدن دختر همسایه اونو برای پسرش پسندید و قرار خواستگاری گذاشت... و این داستان ادامه دارد...
جمعه 22 شهريور 1392برچسب:لیلی و مجنون, :: 1:35 :: نويسنده : bigharar
گله میکرد ز لیلی مجنونگله میکرد ز لیلی مجنون که چرا گاز میگیری با دندون
این غذا چیست که تو اوردی پس کجا رفت کباب و ریحون پاسخش داد به تندی لیلی گفت پر رو و وقیهی خیلی با چه جرئت تند خویی میکنی؟ باچه جرئت میکنی بی میلی؟؟ دربیار از گوش خود ان پنبه را باز خوانی کن کتاب جنبه را پس چه کردی نغمه و اواز را که نداری جنبه ی یک گاز را رد دندانم تورا پندی دهد لیک درس اول رندی دهد توکه بودی بحر وصلم.. بیقرار.. روزو شب بودی مرا چشم انتظار رد دندان بود یا شمشیر بود که مرا بینی نهی پا به فرار..؟ کرد مجنون کوک ان دم ساز را از ته دل خواند این اواز را که بگوید با شما این راز را قطع باید کرد شیر گاز را یادتان باشد که بحر امتحان لیلیان دارند در سر قصد جان مرگ موش و فضله موش و صم دیو امتحان باشد مترس از بحر جان...  جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : bigharar
ای کاش که مرغ سحرت می بودم ای کاش که من منتظرت می بودم گویند که عاشقان همه در بدرند ای کاش که من در بدرت می بودم
به بیرجندی های عزیز پیشنهاد میکنم حتما این شعر رو بخونن ..اشکم درد مشن از بس مخندن بیا تا وَرتو گویُم یَه نموسکی زِ مَردوُ و یَلوُن چَمبِلوُسکی که تا جو در بدن دارند اینوُ خروشوُنند گرداگِرد میدوُ زِ خوُردی در کلاس و مکتب رَزم بپا سازند بهر دشمنوُ بزم تمومِ شاهدُ ایرِه بُگُفتَن مَغَس توی هوا نَعلیر بِکُفتن لِخَبورقوُ زِ دستینوُ فِراری کِلاغو روز و شوُ در گریه زَاری دِ پِشخوُ فکر مَکو قاتلِ جونن خدَایی مردموُنی مهربونن فقط اوُدَم که در مِیدون جنگند مثال شیر دنبال پلنگند همه پیرو جَوو اهل نبردن همِی نوُ عَاشق روغن زردن بخور قوت بگیری بچه شهری مخور هر درد بی درموُ و زهری بجَای پفک وساندیس و لیستک بخور تا میتوانی نون چِلپَک زَمونی پهلوونوُ چمبلوسکی همه رو هم نِبودَن یَه نَموُسکی بیا بِنگَر چه کرده روغنوُ زرد که بچوکوُن لیلیک هم شدن مرد از او روزوُ که روغن زرد گِرو شد خوراک پهلوُونو تَتِرو شد خدا خیری دِه نَنِه ما بتول رِه که بُفروخت پَرنِه او مَاشی کتول رِه بُرِی ما گوشت و روغن زرد بیَاردِه ولی حیف نون و نوشَابه نَیاردِه هَمِی مردم پی فصل بهارن هزازو سَاله اینوُ شَشِه خوارَن بخور شَشِه مَخور غصه عزیزُم بِرِی تو مُشت پر شَشِه مِریزُم هَموُدَم که بُخوردی تو کَمَا رِه وَرُفتی که نِکِردی فکرِ مارِه تو بوُ کِردی و کِردی مار پَریشو زدی اِمشوُ به مغز ما شَبیخوُ بِگوُزیدی همه تَنبور بُسوُختی لِخَبوُرغ لا اَقَل اوُرِه مُدوُختی بروُ خَالوُ که دیگه وقت خوُ شد هَوَاسِ ما نِبودوُ نصف شوُ شد موُ فکر کِردُم که تو ماًموُر پُستی نِدوُنِستُم که هَرشوُ اَمِچُستی برو ای بوُدِلوُ اوُوَر دِخوُشوُ که مغز مار بِسوُختی تو هَمِی شوُ
در ضمن این شعر مخصوص افراد بالای 18سال میباشد.. نظر یادتون نره
پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : bigharar
جنگ چمبلوسک خان دوم با تیمور یکی از روزای گرم تابستونی که عرق از سر و گوش آدم اّمشرید،چمبلوسک خان دوم در مزرعه خود مشغول کار بود که پیکی از جانب تیمور رسید... پیکچی دستوری از طرف تیمور آورده بود که بنا به آون چمبلوسک خان باید تا غروب آفتاب خودش و سرزمینش رو تسلیم تیمور می کرد وگرنه آتیش تیمور چمبلوسک رو تو خودش می سوزوند. چمبلوسک خان با غیرت و تعصبی که به چمبلوسک و مردمش داشت بدون هیچ معتلی با یه در خیکی پیکچی تیمور رو از مزرعش بیرون کرد و گفت:تیمور بوووووووووووق خورده که بخواد به چمبلوسک حمله کنه برو بهش بگو این بووووووووووق خوردنا بهش نیامده خلاصه هرچی فهش و ناسزا یاد داشت به پیکچی گفت تا به تیمور بگه... تیمور با شنیدن این ماجرا تصمیم به حمله ای تمام عیار گرفت،پس به سمت چمبلوسک راه افتاد.پس از رسیدن به دروازه های چمبلوسک فریاد کشون و نعره زنون چمبلوسک خان و صدا می زد... القصه چمبلوسک خان با تیمور قرار جنگی برای صبح فردا در کنار دریاچه ی چغوک پرپروسک گذاشت. و...
چو شد صبح،چمبلوسک خان بپوشید گبر نگهبان چمبلوسک کرد بر تن گبر ببر گرز گرانی را بر کمر بر ببست بر آن الاغ چست و چایک بر نشت رفت به کارزار و سر بالا گرفت همی شد از راه رفتن تیمور در شگفت خروشید و گفت:ای تیمور لنگ هماوردت آمد ، بیرون بیاور کلنگ چو بشنید تیمور این سخن از آن چمبلوسک شوخ و کهن بخندید و گفت:ای چمبلوسک خان اینک خون تو را ریزم درون فنجان چنین گفت چمبلوسک خان به آواز سخت که ای شاه سر خوش و نیک بخت تو را گر همی یار باید بیار مرا یار هرگز نیاید به کار نهادند پیمان دو جنگجو که کس نباشد بر آن جنگ فریاد رس
خلاصه چمبلوسک خان و تیمور با هم در آویختند. چمبلوسک خان در همان ابتدا با ضربات سنگین کُنگرشت « آرنج » خود تیمور را وَر زمین کُفت « زد » و تیمور برای اینکه کم نیاره دوباره بلند شد و چمبلوسک خان برای تمام کردن جنگ چنین کرد: بکَفت چمبلوسک خان گرز را بر کله اش بِشَرید خون بر تن و پاچه اش همی گفت که ای دادار هور فزاینده دانش و فَر و زور تو دانی که او ظلم می کوشید همی جنگاوری و گُنده گویی می کند همی فروشید همیدر مرام ما چمبلوسکی ها نباشد چنین کسی گنده گوزی کند نبیند جز این جوان مردی من به پیشت باشد ضمین تویی آفریننده چمبلوسک و زمین
خلاصه اینجوری بود که چمبلوسک به دست تیمور نیفتاد و علاوه بر این تیمور که آدمی خون خوار بود فهمید دنیا دست کیه و از اون به بعد به قول معروف گنده گویی نکرد... بعد از این ماجرا یکی از شعرای صاحب سبک چمبلوسک به نام میر کتل شعری سرود که با هم زیر لب زمزمه میکنیم که از آن به بعد سرود ملی چمبلوسک شد:
گر بیایی چمبلوسک و گر کنی نیرنگ ها پاسخت را می دهند آینجا تمام سنگ ها چمبلوسک باشد سرای پهلوانان دلیر در میان دست هاشان یاوه گویان چون خمیر در کتاب درس اینجا جای « بابا آب داد» می نویسند که « پدر ما را دلیری یاد داد » الغرض اینجا مروت خانه ی اهل صفاست خاک پاکش زادگاه مردمان با خداست. سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : ]چمبلوسکی
در روزگاران قدیم گروهی از مردم به نام آریایی ها برای ادمه حیات تصمیم به مهاجرت گرفتند.پس راه افتدندن و پس از گذشت از کوه ها و صحرا ها به سرزمینی به نام ایران رسیدند.آریایی ها به چهار دسته تقسیم شدند:مادها-پارت ها-پارس ها-چمبلوسکی ها. در این میان چمبلوسکی ها در منطقه ای که بعدا به چمبلوسک مشهور شد مسکن گزیدند. خلاصه پس مرگ کوروش پادشاه هخامنش داریوش به پادشاهی رسید.داریوش کبیر برای ساخت تخت جمشید راهی شیراز شد.در بین راه به منطقه چمبلوسک رسیدند و از آنجایی که شب شده بود در مجتمع فرهنگی تفریحی پبن راهی چمبلوسک توقف کردند تا شب رو در اونجا بگذرونند.از اونجایی که داریوش علاقه زیادی به ماهی گیری داشت قصد کرد که شت شام شب و ماهی دوووودی بخورن.برای همین به دریاچه کنار چمبلوسک که اسمش چغوک پرپروسک بود رفتند.البته در این منطقه دریاچه های زیادی بود از جمله دریاچه تنگه ی طورمان-مزداب که امروزه به علت توجه نکردن مسئولین زیربط الالخصوص وزیز نیروخشک شده است....
تصویر بالا مربوط به گومه ی نادری از دولفین ها است که به دلفین چمبلوسکی معروف اند....که بعد از خوشک شدن دریاچه به اجدادشان پیوستند و نسلشان منقرض شد. القصه ماهی های چمبلوسک زیر زبان داریوش کبیر مزه کرد و چند روزی را آنجا اتراق کردند... بعد از چند روز دریافتند که چمبلوسک منطقه ای کشف نشده و رویایی است....................... داریوش تصمیم گرفت که چمبلوسک رو پایتخت حکومتش قرار دهد و امپراطوری خود را بر ابرهای آرامش بخش و روزهای خروشان چمبلوسک بنا نهد و این آغازی بود برای نزاع و درگیری بین آنها... از آنجا که چمبلوسکی ها پهلوانان و یلان نام آوری داشتند و داریوش خواننده ای بیش نبود پس این شد که داریوش را با احترام تمام لوچپر کردند. و داریوش با شحاعت تمام از چنگ چمبلوسک خان و سپاهش گریختند.... این چنین شد که اولین امپراتوری مستقل در چمبلوسک به دست چمبلوسک خان تاسیس شد. از آن پس امپراطوری های زیادی رویای تصرف چمبلوسک را در سر پروراندند.که با اولین رویارویی با پهلوانان چمبلوسک ترجیح دادند این آرزو را به گور ببرند. و چنین گفت ملاکتول شاعر پر آوازه چمبلوسک:
نترسد کسی دیگر از موش و سوسک ...چو آید به شهر یلان چمبلوسک
شود شرت وتنبون او خیس و زرد...جو آید به این شهر بهر نبرد
ارگ کلاه فرنگی یکی از آثار تاریخی شهر بیرجند است. این بنا در دوره قاجار و بین سالهای ۱۲۶۴ تا ۱۳۱۳ هجری قمری ساخته شده است و در حال حاضر این ارگ در محل استانداری خراسان جنوبی واقع است. این ارگ که منسوب به امیر حسن خان شیبانی است و متعلق به امیر علم خزیمه بوده که وی آن را به فرمانداری بیرجند اهدا نمود. سازمان میراث فرهنگی این بنا را به عنوان یک ساختمان قدیمی و ارزشمند به ثبت رسانده است. این ارگ به شکل شش ضلعی و در رأس به شکل مخروط و به رنگ سفید میباشد و مصالح این ساختمان از گل، آجر، آهک و ساروچ است. [۱] سازمان میراث فرهنگی این بنا را به عنوان یک ساختمان قدیمی و ارزشمند به ثبت رسانده‌است. این ارگ به شکل شش ضلعی و در رأس به شکل مخروط و به رنگ سفید میباشد و مصالح این ساختمان از گل، آجر، آهک و ساروچ است. در حال حاضر این ارگ در محل استانداری خراسان جنوبی واقع است.
......................پیدایش چمبلوسک................ چمبلوسک سرزمینی است در بیرجند کهن که در مجاورات رشته کوهای برافراشته ی باقران گسترده شده است.در تاریخ باستان ایران هم نام این سرزمین به عنوان یکی از پایتخت های بزرگ امپراطوری ایران نقل شده است،اما بعد از حمله مغول به ایران و به آتش کشیدن کتاب ها این اسناد نابود شد و دیگر نامی از چمبلوسک باقی نماند،البته این خطه جزو تنها نقاطی بوده که به دست مغول ها نیفتاده بود و آن هم به خاطر دلاور مردان و شیر زنان این سرزمین بوده که در سنگ نوشته های آن به تصویر کشیده شده است. چمبلوسک نه تنها در زمان پایتختی امپراطوری ایران بلکه در سایر زمان ها به دلیل غنی بودن در منابع و معادن مورد توجه استعمار گران خارجی بوده و است و خواهد بود. در این سرزمین بزرگان و اندیشمندان زیادی رشد و پرورش یافتند از جمله می توان به پرفوسر چامسکی پدر علم پرتوگرافی و علامه میفندرسکی از علمای برجسنه قرن 6 هجری و چمبروسلی یا به قول چینی ها بروسلی که از استوره های ورزش های رزمی چمبلوسکی است که امروزه به اشتباه او را چینی میدانند. برای اثبات آن هم مدارک زیادی وجود دارد ازجمله سنگ نوشته رزم میر جمبلوسکی دهم و چمبروسلی که در کاخ موزه قنقینگ میانمار که متاسفانه چندی پیش میانمار ها آن را کلفت کنند،که خوشبختانه قسمت های مهم آن از بین نرفته است.که روی آن این حکایت حکاکی شده است:
روزی میرچمبولسکی با چمبروسلی رفتند به اسکی...بگفت میر چمبلوسکی به چمروسلی چرا تو پرپروسکی بـــزد بر کلــــه اش میر چمبلوسکی یــــک نموسکی... میرچمبــــلوسکی بدید آنجا همی خشم بـــــــروسلی بــــــــــزد بر گــــــرده اش جفتــــــــک بروســــــــلی... بشــــد گریــــــان همـــــی میـــــر چمبـــلوســـــــــکی بگفتــــــــــــا گــــــر تـــو هستـــــی چمبروســــــلی... تـــــو را خواهـــــــم زد اکنــــــون جفـــــته بسکــــــی
خلاصه خور قصه مدی خیلی ورهم نکفتن.البته بقیه این رزم نامه را میانماری ها بدجوری بچوریدند که از بوسک و موسک حتی چوسک هم نموند. خوشبختانه با اقدام های به هنگام پلیسان امنیتی چمبولسک این سنگ نگاره را از کلفت میانماری ها به در بردند و به مسئولین موزه تحویل داده شده است..... خلاصه کلفت میانماریا بسته شده .............................چمبولسکی ما خسته شده ان شا ا... بعد از رازیت کردن بدن و کراز دادن لنگک و پاچک بقیش و براتون تعریف میکنم..... ان شا ا... دور باخ«سلامت» باشید.........
صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ
 به دهکده ی جهانی بیرجند خوش امدید.. آخرین مطالب
پيوندها
|
|||||||||||||||||
 |
|||||||||||||||||
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت: