بیرجندکده
فرهنگی.تاریخی.هنری.ادبی.طنز.اجتماعی..خلاصه همه چی..
جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : bigharar
ای کاش که مرغ سحرت می بودم ای کاش که من منتظرت می بودم گویند که عاشقان همه در بدرند ای کاش که من در بدرت می بودم جمعه 22 شهريور 1392برچسب:لیلی و مجنون, :: 1:35 :: نويسنده : bigharar
گله میکرد ز لیلی مجنونگله میکرد ز لیلی مجنون که چرا گاز میگیری با دندون
این غذا چیست که تو اوردی پس کجا رفت کباب و ریحون پاسخش داد به تندی لیلی گفت پر رو و وقیهی خیلی با چه جرئت تند خویی میکنی؟ باچه جرئت میکنی بی میلی؟؟ دربیار از گوش خود ان پنبه را باز خوانی کن کتاب جنبه را پس چه کردی نغمه و اواز را که نداری جنبه ی یک گاز را رد دندانم تورا پندی دهد لیک درس اول رندی دهد توکه بودی بحر وصلم.. بیقرار.. روزو شب بودی مرا چشم انتظار رد دندان بود یا شمشیر بود که مرا بینی نهی پا به فرار..؟ کرد مجنون کوک ان دم ساز را از ته دل خواند این اواز را که بگوید با شما این راز را قطع باید کرد شیر گاز را یادتان باشد که بحر امتحان لیلیان دارند در سر قصد جان مرگ موش و فضله موش و صم دیو امتحان باشد مترس از بحر جان... به بیرجندی های عزیز پیشنهاد میکنم حتما این شعر رو بخونن ..اشکم درد مشن از بس مخندن بیا تا وَرتو گویُم یَه نموسکی زِ مَردوُ و یَلوُن چَمبِلوُسکی که تا جو در بدن دارند اینوُ خروشوُنند گرداگِرد میدوُ زِ خوُردی در کلاس و مکتب رَزم بپا سازند بهر دشمنوُ بزم تمومِ شاهدُ ایرِه بُگُفتَن مَغَس توی هوا نَعلیر بِکُفتن لِخَبورقوُ زِ دستینوُ فِراری کِلاغو روز و شوُ در گریه زَاری دِ پِشخوُ فکر مَکو قاتلِ جونن خدَایی مردموُنی مهربونن فقط اوُدَم که در مِیدون جنگند مثال شیر دنبال پلنگند همه پیرو جَوو اهل نبردن همِی نوُ عَاشق روغن زردن بخور قوت بگیری بچه شهری مخور هر درد بی درموُ و زهری بجَای پفک وساندیس و لیستک بخور تا میتوانی نون چِلپَک زَمونی پهلوونوُ چمبلوسکی همه رو هم نِبودَن یَه نَموُسکی بیا بِنگَر چه کرده روغنوُ زرد که بچوکوُن لیلیک هم شدن مرد از او روزوُ که روغن زرد گِرو شد خوراک پهلوُونو تَتِرو شد خدا خیری دِه نَنِه ما بتول رِه که بُفروخت پَرنِه او مَاشی کتول رِه بُرِی ما گوشت و روغن زرد بیَاردِه ولی حیف نون و نوشَابه نَیاردِه هَمِی مردم پی فصل بهارن هزازو سَاله اینوُ شَشِه خوارَن بخور شَشِه مَخور غصه عزیزُم بِرِی تو مُشت پر شَشِه مِریزُم هَموُدَم که بُخوردی تو کَمَا رِه وَرُفتی که نِکِردی فکرِ مارِه تو بوُ کِردی و کِردی مار پَریشو زدی اِمشوُ به مغز ما شَبیخوُ بِگوُزیدی همه تَنبور بُسوُختی لِخَبوُرغ لا اَقَل اوُرِه مُدوُختی بروُ خَالوُ که دیگه وقت خوُ شد هَوَاسِ ما نِبودوُ نصف شوُ شد موُ فکر کِردُم که تو ماًموُر پُستی نِدوُنِستُم که هَرشوُ اَمِچُستی برو ای بوُدِلوُ اوُوَر دِخوُشوُ که مغز مار بِسوُختی تو هَمِی شوُ
در ضمن این شعر مخصوص افراد بالای 18سال میباشد.. نظر یادتون نره
پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : bigharar
جنگ چمبلوسک خان دوم با تیمور یکی از روزای گرم تابستونی که عرق از سر و گوش آدم اّمشرید،چمبلوسک خان دوم در مزرعه خود مشغول کار بود که پیکی از جانب تیمور رسید... پیکچی دستوری از طرف تیمور آورده بود که بنا به آون چمبلوسک خان باید تا غروب آفتاب خودش و سرزمینش رو تسلیم تیمور می کرد وگرنه آتیش تیمور چمبلوسک رو تو خودش می سوزوند. چمبلوسک خان با غیرت و تعصبی که به چمبلوسک و مردمش داشت بدون هیچ معتلی با یه در خیکی پیکچی تیمور رو از مزرعش بیرون کرد و گفت:تیمور بوووووووووووق خورده که بخواد به چمبلوسک حمله کنه برو بهش بگو این بووووووووووق خوردنا بهش نیامده خلاصه هرچی فهش و ناسزا یاد داشت به پیکچی گفت تا به تیمور بگه... تیمور با شنیدن این ماجرا تصمیم به حمله ای تمام عیار گرفت،پس به سمت چمبلوسک راه افتاد.پس از رسیدن به دروازه های چمبلوسک فریاد کشون و نعره زنون چمبلوسک خان و صدا می زد... القصه چمبلوسک خان با تیمور قرار جنگی برای صبح فردا در کنار دریاچه ی چغوک پرپروسک گذاشت. و...
چو شد صبح،چمبلوسک خان بپوشید گبر نگهبان چمبلوسک کرد بر تن گبر ببر گرز گرانی را بر کمر بر ببست بر آن الاغ چست و چایک بر نشت رفت به کارزار و سر بالا گرفت همی شد از راه رفتن تیمور در شگفت خروشید و گفت:ای تیمور لنگ هماوردت آمد ، بیرون بیاور کلنگ چو بشنید تیمور این سخن از آن چمبلوسک شوخ و کهن بخندید و گفت:ای چمبلوسک خان اینک خون تو را ریزم درون فنجان چنین گفت چمبلوسک خان به آواز سخت که ای شاه سر خوش و نیک بخت تو را گر همی یار باید بیار مرا یار هرگز نیاید به کار نهادند پیمان دو جنگجو که کس نباشد بر آن جنگ فریاد رس
خلاصه چمبلوسک خان و تیمور با هم در آویختند. چمبلوسک خان در همان ابتدا با ضربات سنگین کُنگرشت « آرنج » خود تیمور را وَر زمین کُفت « زد » و تیمور برای اینکه کم نیاره دوباره بلند شد و چمبلوسک خان برای تمام کردن جنگ چنین کرد: بکَفت چمبلوسک خان گرز را بر کله اش بِشَرید خون بر تن و پاچه اش همی گفت که ای دادار هور فزاینده دانش و فَر و زور تو دانی که او ظلم می کوشید همی جنگاوری و گُنده گویی می کند همی فروشید همیدر مرام ما چمبلوسکی ها نباشد چنین کسی گنده گوزی کند نبیند جز این جوان مردی من به پیشت باشد ضمین تویی آفریننده چمبلوسک و زمین
خلاصه اینجوری بود که چمبلوسک به دست تیمور نیفتاد و علاوه بر این تیمور که آدمی خون خوار بود فهمید دنیا دست کیه و از اون به بعد به قول معروف گنده گویی نکرد... بعد از این ماجرا یکی از شعرای صاحب سبک چمبلوسک به نام میر کتل شعری سرود که با هم زیر لب زمزمه میکنیم که از آن به بعد سرود ملی چمبلوسک شد:
گر بیایی چمبلوسک و گر کنی نیرنگ ها پاسخت را می دهند آینجا تمام سنگ ها چمبلوسک باشد سرای پهلوانان دلیر در میان دست هاشان یاوه گویان چون خمیر در کتاب درس اینجا جای « بابا آب داد» می نویسند که « پدر ما را دلیری یاد داد » الغرض اینجا مروت خانه ی اهل صفاست خاک پاکش زادگاه مردمان با خداست. صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب
پيوندها
تبادل لینک
هوشمند
|
|||||||||||||||||
|